شش ماه و ... روز تا نفس کشیدن!

ساخت وبلاگ

مامان چایی آورد.

سرم درد می‌کرد.. دلشوره داشتم.. سعی میکردم خودمو با چیزی سرگرم کنم.

درمورد تاریخ عروسی صحبت میکردن!

بابا در ظاهر میخندید ولی کاملا معلوم بود از درون چخبره!

بعد از خوردن چایی، عزم رفتن کردن.. تو دلم دعا میکردم ازم نخوان همراهشون برم.. این روزا اصلا حوصله ی اونا و خونشونُ نداشتم..

تو حیاط بودیم که علی گفت:

- نمیای بریم خونه ی ما؟

+ نه.. تو برو و باز برگرد.

- من که الان اینجام؛ تو بیا بریم.

نمی‌تونستم بگم حوصله ندارم.. مطمئنا ناراحت میشد..

همونطور که من حوصله ی رفتن به اونجا رو نداشتم، اونم حوصله ی خونه ی مارو نداشت..

بعد از رفتنشون، وارد خونه که شدیم، سریع به اتاقم رفتم..

بازم شروع شد.. بی‌اعصابیا.. غُرغُرا..

چند وقتی هست که همه اعصابشون داغونه!

این روزا منم سرمای اتاقمو ترجیح میدم به هرجای دیگه..

و خودمو سرگرم میکنم با دلخوشی های کوچیکـم تا روز ها بگذره...

اسکرپ بوک!...
ما را در سایت اسکرپ بوک! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : frabbitak940 بازدید : 56 تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت: 19:56